زهي از نور روي تو چراغ آسمان روشن

شاعر : سيف فرغاني

تو روشن کرده‌اي او را و او کرده جهان روشنزهي از نور روي تو چراغ آسمان روشن
نبودي در شب تيره چراغ آسمان روشناگر نه مقتبس بودي به روز از شمع رخسارت
وگرنه خانه‌ي دل را نکردي نور جان روشنچراغ خانه‌ي دل شد ضياي نور روي تو
که در آفاق مي‌گردند اين تاريک و آن روشنجواز از موي و روي تو همي يابند روز و شب
که خاک تيره دل گردد چو آب ديدگان روشناگر با آتش عشقت وزد بادي برو شايد
نفس چون صبح روشن دل برآيد از دهان روشنچو با خورشيد روي تو دلش گرم است، عاشق را
کند ابر بهاري را چو آب اندر خزان روشناگر از آتش روي تو تابي بر هوا آيد
چو خورشيد يقين گردد دل من بي‌گمان روشنوگر از ابر لطف تو به من بر سايه‌اي افتد
به بوسه مي‌توان خوردن شرابي زان لبان روشنميان مجلس مستان اگر تو در کنار آيي
رخت بر صفحه‌ي رويت چو گل در گلستان روشنقدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زيبا
براتت رايج است اکنون که بنمودي نشان روشنخطت همچون شب و در وي رخي چون ماه تابنده
رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشندهان چون پسته و در وي سخن همچون شکر شيرين
مرا تير مژه گردد به خون همچون سنان روشنکمان ابروت بر دل خدنگي زد کزو هر دم
جرس وارو کنم هر دم ز درد دل فغان روشنمن اشتر دل اگر يابم تو را در گردن آويزم
به ره بيني شود چون چشم ميل سرمه‌دان روشناگر خاک سر کويت دمي با سرمه آميزد
ز شيريني دهن تلخ و ز تاريکي مکان روشنمرا بي ترک سر وصلت ميسر گردد ار باشد
کجا گفتن توان پيدا، کجا کردن توان روشن؟فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تيره
که تا گردد به نزد خلق عذر عاشقان روشنرخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب اي جان
مرا همچون يد بيضا قلم اندر بنان روشنچو در وصف جمال تو نويسم شعر خود، گردد
به ياد روز وصل تو شبم خورشيدسان روشنمرا در شب نمي‌بايد چراغ مه که مي‌گردد
ز جيب شمع بر کردن سري چون ريسمان روشنز بهر سوختن پيشت چه مردانه قدم باشد
بسان تيره‌شب کز برق گردد ناگهان روشنز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد
چو شد خورشيد پيدا مه نباشد آنچنان روشنز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را
\Nبه هر مجلس که جمع آيند خوبان همچو استاره